کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

من هیچ‌وقت 

من هیچ‌وقت 
سنگ زیرین آسیاب خودم نبودم
هربادی که می‌وزید 
به از دست دادنم می‌گفتم 
که با او برود 
زیرا هر کسی تقدیر خودش را دارد 
تقدیر من هم این بود 
که پدر نمرده یتیم شوم
کسی دست سقوطم را 
از  ارتفاعاتی که در خواب داشتم نگیرد 
و بیدارم  نکند
و بگوید تا خواب می‌بینی تو هنوز زنده‌ای 
و من مدت‌ها بود  
که فقط خواب برخاستنم را 
از گوری قدیمی و بی‌نشان  می‌دیدم 
شاید مرده بودم 
و خبر نداشتم 
یک بار این را هم از کسی که سرش در روز اول خلقت کنار دسته‌ای بافه‌ی گندم جا مانده بود، پرسیدم
گفت ما هم روزی به عقوبت باد که روی زمین تا ابد سرگردان است دچار می‌شویم 
برای همین بود 
احتمالاً که این‌قدر برای زنده‌ماندن تقلا می‌کردم 
و این را فقط خدا می‌داند 
که چقدر به یکی از شیار‌های پیشانی‌ام 
بوسه‌های عمیق می‌زدم 
به  یکی از هزاران کشته‌هایم
که بعد از چندین قرن تازه داشت 
با ازدست‌رفتگی خودش کنار می‌آمد 
که در یکی از خیابان‌ها 
به ضرب گلوله‌ای از پای درش آورده بودند  
پشت ابرهای دلم 
هر شب برای آمرزش خودم گریه می‌کنم  
برای آمرزش تو 
که هیچ‌وقت نتوانستی با من کنار بیایی
و بپذیری 
که من چیز زیادی برای از‌دست‌دادن دیگر نداشتم  
جز کتابخانه‌ای 
که بالینم را 
در دو در دویی اجاره‌ای احاطه کرده بود 
بعضی‌هایشان را با پول سربازی 
و دربه‌دری توی پروژه‌ها
و بیمه‌ی مادرم تهیه می‌کردم  
که هر لحظه ممکن بود  
روی سرم آوار شوند
با عکسی از هدایت 
که شیر گاز را
به روی این جهان باز گذاشته و رفته است 
و سایه‌اش 
همچنان آن‌جا   کنج بوف کور نشسته 
تا او از توی پستوی تاریکخانه برگردد 
و ادامه‌ی حرف‌هایش را بزند
وگرنه هیچ‌وقت نخواهد گفت 
که کدام‌یکی پدر اوست 
 و چندین سنگ  
که از راه‌های دوری آمدند
تا روشنایی‌هایشان را به من ببخشند
به من که یکی از آن‌ها بودم 
تاب ماندن نداشتم 
به  دست آب رفتم 
تا سراز بیابان‌ها درآوردم
گاهی آخرین مسیر آن‌قدر طولانی‌ست 
که هیچ انتظاری جز زندگی  آدم را  نمی‌کشد 
و من با دست‌های او 
که عمری ابدی به من بخشید
نفرین شده بودم.

یونس گرامی